قرار بود این مطلب در روزی منتشر شود که بختمان سفیدتر از ابرهای آسمان شده باشد و با ذوق به ریختن دانههای برف اما برخی چیزها تبدیل به یک حسرت جاویدان شده. مثل همان خاطراتی که پدربزرگها و مادربزرگها از برف سنگین ایام قدیم تعریف میکنند که هیچگاه ندیدیم و فقط حیرت از شنیدن ارتفاع برفی که قامت درب خانهها و سقف ماشینها را درنوردیده بود. حالا اینجاییم با مُشتی خاطره از زبان کسانی که یادگاریهای خود را با ما به اشتراک گذاشتند. با ما همراه باشید.
ایمان عبدلی یک خاطره ناب را به تصویر کشیده: تا چشم کار میکرد سفیدی بود، چشمانمان از تماشای سفیدی خسته شده بود، باد محکم به در و دیوار پرایدِ نحیف حمید میکوبید، اما هنوز باور نکرده بودیم که این قرار است تبدیل به یک اتفاق ویژه شود! کمکم سرما داشت غلبه میکرد و البته گرسنگی و مساله غامضِ قضای حاجت؛ بله به غریزیترین شکل انسان برگشته بودیم و این گناه من بود که برای مراسم رسیدن به مراسم دامادیام دیر به جاده زده بودم و اگر برف سنگین نبود، ما فقط یک ساعت تا مقصد راه داشتیم اما آن گردنه بیرحم و مواج و برفگیر که یک طرفش پرتگاه بود و طرف دیگرش کوههای حالا خامهاندود قرار نبود سر یاری داشته باشد. از بعدازظهر رد شدیم و به غروب رسیدیم، چیزی نزدیک به سیصد خودرو پشت برف مانده بودند، سفید برف و سیاه آسمان و سیل تلفنهایی که از تالار بیداماد به سمت ما میآمد و بغض عروسی پشت خط!
زورمان به بوران نمیرسید که در پراید را باز کنیم که سرما را بشکافد و قضای حاجت ممکن شود، از خوردنی فقط یک برش گوجه داشتیم! یادم آمد دربیست به حمید گفتم صدای رادیو را بلند کند شاید در آن بوران به رادیو ورزش و پخش زنده بازی برسیم، رسیدیم، اما خب این استقلال بود که در همان لحظه ولوم دادن گل دوم را زد، حمید از حرص عرق میریخت در آن سرما، گفتم صدای رادیو را خفه کند، نکرد و پرسپولیس ده نفره شد، صدای بوران و صدای ضعیف رادیو تنها صداهایی بود که میشنیدیم. گوینده از کسی به نام زاید حرف زد، آمد و معجزه شد در ده دقیقه، بغض عروس و مراسمی که دامادش در برف مانده بود و همه در برد پرسپولیس گم شد، من ساعاتی یادم رفت، برف بیرحم و مراسمی که تا ابد از دست داده بودم، این معجزه فوتبال بود؟ نمیدانم.
بیتا هداوند مینویسد : چشمهایم را که باز کردم هنوز هوا گرگ و میش بود. فکر کردم شاید هنوز هم بتوانم کمی بخوابم تا اینکه چشمم به ساعت روی دیوار افتاد که نوید زمانی را به من میداد که باید برای رفتن به مدرسه خود را آماده میکردم. دبا یادآوری امتحان آن روز آه از نهادم بلند شد. طبق عادت هر روز برای دیدن منظره بیرون اتاق، پشت پنجره رفتم اما با زیباترین و غیر منتظرهترین صحنه در آن روز مواجه شدم. زمینی که سفید پوش شده بود و درختان سروِ سبزی که حالا انگار چادری سفید به سر کرده بودند.
مشاهده بیشتر
.dimond{fill:#6285be;}
پنجره را با شوقی وصف نشدنی باز کردم، سوز عجیبی که وارد اتاق شد، وحشیانه به صورتم سیلی میزد. سرما و برفی که روی زمین نشسته بود گرمای بی نظیری را به قلبم سرازیر میکرد. گرمایی که ناشی از امید تعطیلی مدارس و ملغی شدن آن امتحان منحوس بود. در آن لحظه برای من زیرنویس کانال شش مهمترین اتفاق تمامی دوران بود اعلام شد و غرق در شادی کودکانه پلیور پشمی و دستکشهای زرشکی جدیدم را که هدیه مادربزرگ بود، برداشتم و به امید ساختن آدمکی برفی روانه پارک محله شدم.
زهرا فکرانه متفاوت روایت کرده: آسمان به خاکستریِ خفه درآمده بود و هیچ نمیشد از آن ساعت را حدس زد، پلک هایم سنگینی میکرد. از نشستنِ زیاد احساس میکردم رگ پاهایم منقبض شده. دستها و کمرم را به بالا کِش دادم و چشمانم را از نورِ نسبتا زیادِ تحریریه بستم، از پنجره پشتِ سرم هنوز برف نرم نرم و پرحوصله میبارید.
صدای خندهها بلندتر صدای کفشهایی که بالا و پایین میکردند راه پله را از سکوت انداخته بود. سرم را پایین انداخته بودم و چشمانم را میمالیدم، سوزی از پشت به گردنم میخورد.
ایمان ولی کیفش کوک بود، مثلِ هر 5 روزِ هفته که با تیشرت و پلیور های رنگِ روشناش تناسب داشت. صدای تلفنهای پی در پی روی میزها میامد، آیدا هم حوصله این جور صداها را نداشت. میزش سمت راستم بود و اکثرا با عینکِ گِردش که از آن خسته شده بود با جدیت به مانیتور زل میزد. محض اینکه تلفناش زنگ میخورد برمیداشت، زنگ دوم هرگز به چهارمی نمیرسید.
سر زنگ سوم برداشت، کاپشنم را از پشت صندلی برداشتم و روی دوشم انداختم و مشغول ادامه مالیدن چشمهایم شدم.
دستی محکم به شانه راستم خورد، تیز به چشمانِ سرحالش نگاه کردم: بلند شو بریم برف بازی دیگه.
برف، چه کسی به برف نه میگوید؟ پوشیدم و به صداهای راه پله اضافه کردیم و رسیدیم به کوچه. و چه کوچهای! خنده از سر و تهش به زمین مینشست. پر از برف و آدم.
گلوله اول به پشتم خورد، کسی با برف شوخی نمیکرد، جنگِ خیس کردن و خیس نشدن بود.
گلوله بعدی ایمان را هدف گرفت، من نبودم، المیرا، دوستِ ساختمانِ بغلیمان بود که از ته کوچه یواش و مرموز آمد و تکه برف را سر ایمان خراب کرد و بعد جیغ کشید و فرار کرد. خنده از لبش نمیرفت. اینکه کسی از پشت حمله نکند مهم و کلیدی بود و پشتش را میپایید.
برف را از روی ماشین مشت کردم، آیدا وسط کوچه با ایمان درگیر بود، حامد هم سنگرِ پشتِ کامپیوتر را رها کرده و دل به دل ما داده بود و نگاهمان میکرد.
المیرا را زیر چشم گرفتم و گلوله را محکم به پشتش کوبیدم و فرار کردم، صدای خندههایم از زیرِ کلاه پخش میشد، سر کوچه را به بالا دویدم. برف هایی که تند تند زیر پاهایم له میشد صدای خوبی داشت،
حتی برفی که جورابم را خیس کرد هم زیاد بد نبود، پشت سرم را پاییدم و برگشتم به کوچه نگاه کردم، زیرِ شاخههای سفید و سنگین درختان، برف داشت سیاهی کفشهای دوستانمان را میگرفت… گربهی معروفِ کوچه از لابه لای پاهای در حال دویدن تیز خودش را رد میکرد و به این طرف و آن طرف سر میخورد… از درون خندهام گرفته بود، با کمی دقت، فهمیدم که به جز درختانِ خمار از خواب، همه میخندیدند.
آیدا فلاحیان یک حسرت را خواندنی تعریف میکند: از زمانی که به یاد میآورم، از برف و خاطرات مربوط به آن فقط حسرتی باقی بود که بزرگترها برایم تعریف میکردند. روایاتی مختلف از آن کولاکهای سنگین دهه 50 و 60 که راه بندان میکرد و مدرسه رفتن را به سفری ماجراجویانه تبدیل میکرد.
اما برف برای روزگار حیات من، قابی از پنجره کلاس مدرسه بود که با ما لج و لجبازی میکردم. برف لجباز، تمام ساعت کلاس را میبارید و آب میشد و زمان زنگ تفریح که میرسید، ما را با حیاطی خیس و مدفون در گِل و لای رها میکرد. اگرچه باید گفت بارش برف برای معلمها سختتر هم بود. جلب تمرکز دانش آموزانی که برف را پدیده نایابی میپنداشتند، تقریبا ناممکن بود و درواقع به یاد ندارم هیچ معلمی در انجام این هدف موفق بوده باشد. حسرت نشستن برف برای ما که به دنبال راه فراری از دست دیوارهای خاکستری کلاس میگشتیم، ملموسترین خاطره من با برفهای تهران بود.
بعد از 12 سال تحصیل و لج و لجبازی ما با برفهای کوتاه مدت مدرسه، از برفهای تهران تنها خاطراتی از جنس سوز و سرما باقی مانده که شاید هر سال کمرنگتر میشوند. اما فکر نمیکنم کینهی قدیمی من، چیزی از زیبایی سفیدپوش شدن شهر خاکستری رنگ کم کند و یا از شور عروسی آسمان در روزهای برفی بکاهد.
الهام شامخ برف را با خاطرات دانشگاه گره زده: اسم روز برفی که میاد یاد روزهای قشنگی که تو سوادکوه زندگی میکردم میافتم. دانشگاه ما تو کوهستانیترین نقطهی شهر سوادکوه بود که روزهای زمستونی اکثراً پوشیده از برف بود؛ برای همین بعد از ظهرها بعد از کلاس با بچهها برنامه ی برف بازی داشتیم، از مسیر دانشگاه برف بازیمون شروع میشد تا به کافه ی همیشگیمون برسیم و اونجا با یه چای داغ گرم بشیم. بعضی خاطرات با اینکه زمان زیادی بهشون خورده بازم به دست فراموشی سپرده نمیشن و هنوزم توی ذهن آدم همونقدر پرنگ و زندهاند!
علیرضا باقرپور نیز نوشت: هنوز هم که بیدار میشوم و سفیدی مطلق را از پنجره تماشا میکنم به دنبال زیرنویس تلویزیون میروم تا ببینم زور برف بیشتر بوده یا آموزش و پروش؟ آیا مثلا سال 86 تکرار میشود که برف نزدیک به دوهفته مدارس را از کار انداخت و ما سرخوش از تعطیلی های دو یا سه روزه به عقربههای ساعت چشم میدوختیم تا مبادا از سریعتر از حد دلخواهمان جابجا شوند… به هر حال عقربهها طبق معمول حرکت میکردند تا رسیدیم به روزی که تلویزیون زیرنویس کرد که مدارس فردا باز هستند. انگار مهمانی تمام شده بود و وقت بازگشت به هفت صبح بود. اما همیشه معجزه سادهتر از آن چیزیست که تصور میکنید. تنها چند ثانیه پس از اعلام تلویزیون، دانههای برف یک شبانهروز دیگر باریدند تا تهران تعطیل شود و انگار در دقیقه 90 و اِنُم باشد که گل برتری را زده باشی! انگار برف معجزه بلد بود و ما نمیدانستیم. انگار باز هم باید معجزه کند اما نمیدانم کدام تعطیلی مارا خوشحال خواهد کرد؟ به هر حال باد ما را خواهد برد و این خاطرات است که در مسیر تاریخ جاویدان میشوند.