Chidaneh.com placeholder image

10 نقطه در تهران که قبل از مرگ باید ببینید!

از کوچه پس کوچه‌های شهر چه خبر؟ آیا هنوز هم می‌توان در این شهر غریب، خاطره‌ای ساخت؟ شاید در گذشته رنگ‌ها گرم‌تر، دل‌ها شادتر و غم‌ها نیز حقیقی‌تر بوده باشد اما هنوز هم در هیاهوی مدام این شهر و آدم‌هایش می‌توان لحظاتی را یافت که از معنا تهی نباشد. در ادامه با تحریریه چیدانه همراه شدیم تا از خاطراتشان بگویند. از لحظاتی که در مکانی خاص ثبت شده. قصد داریم به دل آن مکان‌ها برویم و از رمز و راز آن لحظات باخبر شویم.

خیابان سی تیر

مهشید بختیاری نوشت: این که یه گوشه از این شهر برات تبدیل بشه به پاتوقی که هروقت ندونی کجا میخوای بری راهتو کج کنی سمت اون مکان و تا سالهای سال بتونی باهاش خاطره‌بازی کنی و لذت ببری و خسته نشی چیز خیلی قشنگیه! خیابون سی تیر برای من یکی از اون پاتوق‌ها بود. نوستالژیک‌ترین خیابون تهران درست وسط بافت تاریخی و قدیمی‌نشین شهر. شاید درمورد شب‌های قشنگ و پرنور خیابون سی تیر و شکم‌گردی‌های خوشمزش یه چیزایی شنیده باشید. اگه تا به حال به این خیابون سر نزدید باید بدونید که مزه غذاهای خیابونی و استریت‌فودهای جذابش به این راحتیا فراموش نمی‌شه. اینجا خیابونیه که خیلی از بزرگان تاریخ مثل صادق هدایت و فروغ فرخزاد روی سنگفرشاش قدم زدن و انگار که حتی آجر به آجر این ساختمونای قدیمی ناطق هستن و درمورد هویت و اصالت دور و درازشون باهات گپ میزنن و در یک کلام، انگار خیابون سی تیر با بوی غذا و قهوه تازه و شبهای شلوغ و خنکش یه تیکه جداشده از شهره و وقتی به اونجا پا میذارید انگار که دارید لابلای تاریخ و قصه‌هاش چرخ می‌زنید!

فیلم نت
فیلم نت

باغ رستوران کاریز

فهیمه مصدر از کاریز روایت می‌کند: از پله‌های گلدونه که می‌رفتم پایین، صدای قلبم رو واضح‌تر می‌شنیدم. چشمای سبز خانم فروشنده می‌شناسه منو. می‌دونه پای ثابت اینجام. نگاهم به فنجان و نعلبکی سرامیکی می‌افته که تازه روی میز پر از اکسسوری‌های سنتی و رنگارنگ جا خوش کرده. نزدیکش میشم. همون نوشته روش درج شده. همونی که روی جاعودی که برای تولدت گرفتم نقش بسته بود! هنوزم وقتی دلم تنگ میشه، چشمام رو که باز می‌کنم می‌بینم اینجام. اول یه چرخی تو حیاط باغ می‌زنم. بعد انگار جاذبه این قسمت از زمین قوی‌تره. می‌ایستم کنار حوض آبی که آب زلالش؛ آینه همه دلتنگی‌هامه. که صدای موسیقی عاشقانه‌ای که از توی حیاط باغ کافه کاریز به گوش می‌رسه، حکاکی روی فنجان و جاعودی رو یادم میاره:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوّار بماند

کاش الان هم سایه‌ت می‌افتاد توی کنگره‌های آبی و متلاطم حوض. کاش وقتی صدای خواننده میاد که: «می‌خوام برُم سرِ ره بشینُم، تا رفتن تونِه با چِش ببینُم»؛ روی همین پله‌های منتهی به کافه کاریز، دوباره دست‌هام رو می‌گرفتی. اون وقت دیگه هر دو میهنم رو باهم دارم. هم دست‌های تو؛ هم آسمان زیبای باغ کافه کاریز.»

کافه نوشه

مینا دوراندیش متفاوت نگریسته: «گوشه‌ی دنج» آدم‌ها با هم فرق می‌کند. گوشه‌های دنج یک نفر هم ممکن است با هم متفاوت باشند. اما من فکر می‌کنم همه‌ی این گوشه‌ها در نقطه‌هایی به هم می‌رسند و چندضلعی بزرگی را می‌سازند که همه جای آن «امن» است. 

اولین تداعی امنیت شاید «خانه» باشد. حالا وقتی یک چهاردیواری چیزی از خانه‌ی امن من را در خود جای داده باشد، دیگر فرقی نمی‌کند چند کیلومتر از آن‌جا دورتر است؛ می‌شود اسمش را گذاشت «گوشه‌ی دنج». یکی را بوها به خانه می‌برند، دیگری را مزه‌ها منقلب و دلتنگ می‌کنند و همه با زبان و آدم‌ها به شهر مادریشان سفر می‌کنند. من هم با تمام این‌ها تا ناکجای خانه‌ی کودکی‌ام می‌روم و اگر یک مکان ردی از آجر و پنجره‌ی خانه‌ام داشته باشد تا ابد گوشه‌ی امنم خواهد بود. آجر و چوب پنجره‌های اینجا شبیه شناشیل‌های جنوب است. درِ بلند و همیشه بازش هم شبیه خانه‌های آنجا که کل روز را چشم انتظار مهمانند.

باغ فردوس

المیرا فلاحیان از دوران خوش دانشگاه نوشته: ترم‌های ابتدایی دوره کارشناسی‌ام را در دانشکده کوچکی حوالی میدان تجریش گذراندم. به واسطه همین نزدیکی جغرافیایی، تجریش برای من و هم‌دانشگاهی‌هایم تبدیل به محلی برای قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن و برنامه ریختن برای تفریح شده بود. بیشتر اوقات انتخاب‌هایمان به واسطه زمان کمی که تا شروع کلاس بعدی داشتیم، محدود به همان اطراف تجریش میشد. از دربند و باغ فردوس بگیرید تا بازار تجریش و پاساژهای اطراف میدان.

سال‌های دانشگاه گذشت، اما بعد از آن هم تجریش برای همیشه در ذهن من مقدس ماند. آن میدان شلوغ و پرهیاهو را در هر وضعیتی دیده بودم و همین موضوع هم باعث میشد گاه و بیگاه دلم پر بکشد برای تجریش‌گردی. دلم پر می‌کشید برای شتاب مردم در روزهای بارانی پاییز و دلم پر می‌کشید برای شور و حال جاری چند ساعت مانده به سال تحویلش.

باغ فردوس و موزه سینما هم از همان روزها جایش را در قلبم باز کرده بود اما در دو سال اخیر از همه مکان‌های محبوب و پرخاطره‌ام در تمام این سال‌ها پیشی گرفته. آنقدر که به هر بهانه‌ای دلم میخواهد پناه ببرم به درخت‌های بلند باغ فردوس و کز کنم گوشه حیاط کافه‌ای که نامش «حوالی دلبر» بود و برای من تبدیل به دلبرترین مکان تهران شد.

خیابان ولیعصر

بیتا هداوند دل در گروی خیابان ولیعصر دارد: اگر روزی برسد که در ایران نباشم قطعا یکی از مکان‌هایی دلم برای آن تنگ می‌شود، خیابان ولیعصر خواهد بود. خیابانی با درختان سر به فلک کشیده که یادآور زیباترین خاطرات من از تهران هستند. کتاب فروشی محبوب من، کمی پایین‌تر از میدان ولیعصر برای من یکی از مکان‌هایی است که فارغ از هیاهوی شهر به آن جا پناه می‌برم و ساعتی را در دنیای زیبای کتاب‌ها غرق می‌شوم. حالا اما خیابان ولیعصر و درختان سربلندش در پیچ و خم روزگار همچنان مامن و پناهگاهی امن برای مایی‌ست که هنوز هم به فردا امید داریم. 

میدان انقلاب

آیدا فلاحیان از نوستالژیک‌ترین نقطه تهران می‌گوید: همین چند وقت پیش بود که دوستانم گفتم:"میدان انقلابِ تهران،تنها نقطه زمین است که می‌توانم بدون انزجار،از سروصداهایش لذت ببرم."

نمی‌دانم این اتفاقی است یا نه، اما “انقلاب" مناسب‌ترین نامی است که‌ فاصله میدان تا تاترشهر  می‌توانست داشته باشد. چرا که هر قدم از این خیابان فریادی از جسارت و آزاد اندیشی‌ست.

نوازنده‌های خیابانی که هر گوشی را برای شنیدن صدای سازشان لایق می‌دانند،دست فروش‌هایی که هنرشان بیشتر از “زیبا" بودن جسورانه‌ست، کتاب‌هایی که در دستِ دست‌فروشان در انتظار خوانده شدن هستند و مردمی که انگار برای جلسه تراپی به این خیابان آمده‌اند، همه و همه این خیابان را برای من محبوب و دوست داشتنی می‌کنند. انقلاب تنها خیابانی است تنها قدم زدن در آن دلگیر و غم‌زده نیست چرا که این خیابان آنچنان روحِ عمیقی دارد که به راحتی می‌تواند همراه قدم‌‌های هر فردی باشد و او را تا رسیدن به آخر خیابان همراهی کند.

بلوار کشاورز

ریحانه حبیبی از بلوار کشاورز تعریف می‌کند: همیشه جمعه عصرها بعد از کلاس میرفتیم خیابون دائمی تو بلوار کشاورز با ذوق یه جوری راه می‌رفتیم انگار دنیا مال ما بود! عکس می‌گرفتیم و هی عکس، می‌خندیدم و هی می‌خندیدیم. دنبال هم می‌کردیم و می‌دوییدیم و برای هم رویا می‌بافتیم. پر بودیم از صلح و احساسای دست نخورده از یه نگاه بی قرار برای زندگی. تهش اینقدر حرف می‌زدیم تا می‌رسیدیم وسط چمنای پارک لاله و منتظر رسیدن چایی بودیم. یه چایی داغ می‌گرفتیم که تو اون عصرای سرد آخر پاییز گرممون کنه تا ادامه بدیم و حس کنیم دنیا قراره اتفاقای قشنگ‌تری رو برامون رقم بزنه.

کافه کیوسک

الهام شامخ از کافه همیشگی روزهای بیست سالگی‌ روایت می‌کند: درباره کافه‌ها باید گفت که استعاری‌ترین مکان‌ها هستند برای واژگان عاشقانه یا هر چیزی که به دوست داشتن برمی‌گردد. کافه کیوسک پاتوق روزای جوونی‌مون شده بود. تو حال و هوای شور و هیجان 20 سالگی هر پنجشنبه جمعه قرارمون کافه کیوسک طرفای هفت تیر بود. هم بخاطر قهوه‌های خوشمزه‌ش شده بود کافه‌ی همیشگیم هم بخاطر چیپس و پنیرای چرب و چیلش. حالا دیگه هر موقع می‌رم کافه کیوسک یاد اون دوران می‌افتم که بدون فکر و دغدغه پر از شور و شوق جوونی بودیم و فقط در لحظه زندگی میکردیم. یادش بخیر…

خیابان ایرانشهر

علیرضا باقرپور از ایرانشهر می‌نویسد: اگر از آن دسته کسانی هستید که گره خاطرات و مکان‌ها را یک پدیده به یادماندنی می‌دانند، خیابان‌های تهران می‌تواند گزینه‌های درجه یکی باشد. شاید تا قبل از آن شب بارانی، هیچ‌گاه به خیابان ایرانشهر و پارک هنرمندان اهمیت چندانی نداده بودم. یک تعلیق در میان تمام روزمرگی‌ها. یک نگاه عمیق در ساعت 10 شب یکی از آخرین روزهای آبان مرا در خود شکست تا در بازخوانی هزارباره آن ثانیه‌ها اولین چیزی که به یاد می‌آورم همان برق نگاه باشد. پاییز هزاررنگ از ایرانشهر برای من یک فضای تازه و در عین حال قابل کشف ساخت و انگار چیزی در آن نقطه قرار گرفته بود مرا مجاب به بازگشت می‌کرد.

اما آن خاطره شیرین دیگر تکرار نشد و بعدها که گذرم به آن خیابان افتاد برای خودم بارها و بارها آن لحظات را مرور کردم و ناگهان جرقه‌ای در سرم زده شد. انگار قرار نیست برخی اتفاقات مسیر ساده خود را طی کنند و این تن ندادن به نرمال‌سازی در همه لحظات برای من جذاب‌تر است. حالا می‌خواهم با آرامش بیشتری پا به آنجا بگذارم که گویی قصه‌ها تکرارپذیرند. شاید در بازگشت به آن خیابان بارها تردید کردم اما در آن روز این شعر از نادر ابراهیمی را زمزمه خواهم کرد: 

باز می گردم. همیشه باز می‌گردم
مرا تصدیق کنی یا انکار. مرا سر آغاز بپنداری یا پایان. من در پایانِ پایان‌ها فرو نمی‌روم
مرا بشنوی یا نه. مرا جستجو کنی یا نکنی. من مرد خداحافظی همیشگی نیستم
باز می‌گردم. همیشه باز می‌گردم.

حس دلنشین شمال در تعلیق مدرس و حقانی

سعید سرحدی گریزی به یک تکه‌ی ناب از این شهر زده: از ترافیک همیشگی مدرس جنوب که می‌خواهم میانبر بزنم، راهنمای راست می‌زنم به طرف حقانی شرق ولی معمولا به این زودی‌ها چرخ‌های ماشین، آسفالت حقانی را لمس نمی‌کند. شاید عجیب باشد ولی رمپ مدرسِ جنوب – حقانی شرق، وسط یکی از شلوغ‌ترین تقاطع‌های تهران، ناگهان آدمی را پرت می‌کند به خاطرات خوب شمال، درخت‌های‌ درهم تنیده باعث می‌شود که همیشه خدا روی چمن‌های بلند مرطوب سایه بیفتد.

دستنوشته‌ی این خاطره به قلم نویسنده

پس به راحتی ماشین را کنار گاردریل پارک می‌کنم و دقایقی‌ رها می‌شوم از هر آنچه تر طول روز ذهنم را قرق کرده است.پس به راحتی ماشین را کنار گاردریل پارک می‌کنم و دقایقی‌ رها می‌شوم از هر آنچه در طول روز ذهنم را قرق کرده است.

باز هم باغ فردوس!

ساناز بهبودی هم انگار با این مکان ارتباط بیشتری گرفته: پارک وی تا تجریش پرخاطره‌ترین نقطه برای منه. وجود مکانی به اسم باغ فردوس، ریشه این خاطرات رو عمیق‌تر کرده. اما پررنگ‌ترین چیزی که به خاطر میارم و احتمالا از اون زمان به بعد بود که فهمیدم قلب من اونجاست، یکی از روزهای پاییزی سال 98 بود که بعد از سفر چندروزه به تهران برگشتم. صبح خیلی زود بود با هوای ابری و گرفته و آماده برف اومدن. تا رسیدم خونه خبری شنیدم که از شنیدنش بیشتر از هوای سرد اون روز یخ زدم. 

نتونستم تو خونه بشینم و رفتم بیرون، مقصدی نداشتم اما سوار اتوبوس شدم و نمیدونستم کجا باید برم. اما ناگهان میدون تجریش پیاده شدم و قدم‌هام منو رسوند به باغ فردوس. مدتی که توی راه بودم، برف میومد و زمین سفید شده بود و جالب اینکه به قدری تحت تاثیر اون خبر بودم که وقتی رسیدم باغ فردوس فهمیدم برف اومده! شش ساعت تو باغ فردوس بودم، می‌چرخیدم و فکر می‌کردم. وقتی شب شد و دیگه همه جا خلوت شد فهمیدم باید برم خونه. باغ فردوس از اون شب به بعد برای من فرق داشت!


دیدگاه کاربران

ثبت دیدگاه